اولین استاد تمام پرستاری ایران

اولین استاد تمام پرستاری ایران

دکتر مهوش صلصالی: تجربه نجات زندگی انسان ها باعث شد شخصیت من طور دیگری شکل بگیرد
 
دکتر مهوش صلصالی، اولین استاد تمام پرستاری ایران است زنی قوی، با صلابت، بسیار مهربان و دوست داشتنی که سال های سال زندگی دور از خانواده را برای انجام تعهدی که شاید خیلی ها به سادگی از کنارش گذشتند، تجربه کرد.

"باور نکردنی است" شاید این عبارتی است که بعد از خواندن داستان زندگی دکتر مهوش صلصالی، اولین استاد تمام پرستاری ایران به زبان می آید. زنی قوی، با صلابت، بسیار مهربان و دوست داشتنی که سال های سال زندگی دور از خانواده را برای انجام تعهدی که شاید خیلی ها به سادگی از کنارش گذشتند، تجربه کرد. دکتر صلصالی در حالی که به درخواست خود و با کمال میل درخواست بازنشستگی داده بود، با لبخندی دلنشین از ماندن در کشور و انجام تعهداتش ابراز رضایت کرد.

خودتان را معرفی کنید و بیوگرافی کوتاهی از سبقه خانوادگی تان بفرمائید.

دکتر مهوش صلصالی استاد تمام دانشگاه علوم پزشکی تهران هستم. در یک خانواده فرهنگی بدنیا آمدم؛ پدرم دبیر دبیرستان و مادرم معلم بود. مادر خیلی کوتاه به دلیل تولد برادرم شغلش را کنارگذاشت و به وظیفه مادری پرداخت. دوران ابتدایی را در دبستان تخت جمشید در منطقه 8 تهران گذراندم. دوران دبیرستان را در مدرسه شاهین دژکه جزو دبیرستان ملی، دبیرستان های غیر انتفاعی فعلی بشمار می رفت، به اتمام رسانده و دیپلم را گرفتم.

چطور وارد رشته پرستاری شدید؟
می توانم به جرات بگویم بیشتر این سال ها را شاگرد اول و شاگرد ممتاز بودم. تقریبا تا سال 12 دبیرستان، معدل کمتر از 19 نداشتم تا اینکه در سال آخر قانون به صورتی شد که همه ورقه های امتحانی درمنطقه تصحیح می شد و بعد مطلع شدم که معدلم 67 .17 شده است؛ این مسئله بسیار غیر عادی بود. باورم نمی شد معدلم از 19 به 67 .17 رسیده باشد. بنابراین درخواست اعتراض دادم وخواستم اعتراضم را به منطقه منتقل کنند. بعد از مدتی یکی از معلم های دبیرستان به من صادقانه گفت که چونکه دبیرستان در منطقه اول شده و شما هم جزو رتبه های اول بودید در نتیجه این اعتراض رد نشده است. باور داشتم به اینکه احتمالا نمره ها درست است. درآن سال غیر از نمره ای که برای کنکور کسب می شد، معدل دیپلم حرف اول را می زد. معدلم افت کرده بود و در نتیجه فقط توانستم یکسری رشته های خاص را شرکت کنم. ضمن اینکه پدرم تاکید می کرد به شهرهایی مثل اهواز که هوای گرمی دارد یا شهر های دور افتاده نروم. بالاخره در سال 55 – 1354 درسم را در رشته ی پرستاری در اصفهان شروع کردم. تقریبا برای ادامه تحصیل دودل بودم؛ می خواستم حتما رشته پزشکی بخوانم یا اینکه برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروم؛ تا اینکه رئیس دانشکده با من چندین بار صحبت کرد و گفت معدل خوبی دارید و به نظرمی آید می توانید در این حرفه خیلی خوب رشد کنید؛ بسیار علاقه دارم که در این رشته بمانید. ما تضمین می کنیم بعد از اینکه لیسانس را گرفتید، برای ادامه تحصیل در مقطع ارشد و دکتری شما را به انگلستان بفرستیم. به این دلیل من قبول کردم که در رشته پرستاری درسم را بخوانم. زمان انقلاب بود و می دانستم اگر درسم بخاطر یکسری واحدها بماند، به تعویق می افتد و ممکن است نتوانم آن را ادامه دهم. در زمان انقلاب امتحانات نهایی را سریع گرفتند و ما فارغ التحصیل شدیم. در حدود 3 سال یا 5 .3 سال توانستم لیسانس بگیرم.

بعد از اتمام کارشناسی در سابقه تان تجربه ورود به بیمارستان و کار بالینی را داشتید؛ شما که مشتاق ادامه تحصیل بودید چطور شد راه بیمارستان را انتخاب کردید؟
دانشگاه ما بعد از فارغ التحصیلی، دانشجو های رتبه اول و رتبه های بالا را برای این که در رشته های آموزش وارد شوند، برای خودش نگه می داشت؛ اما چون بعد از انقلاب بود و دانشگاه ها بسته شده بود؛ بنابراین این امکان وجود نداشت که بلافاصله بعد از تحصیل بتوانم در آموزش وارد شوم. پس در بیمارستانی در اصفهان به نام بیمارستان امداد شروع به کار کردم.

ورودتان به بیمارستان در قالب طرح بود؟
آن زمان طرح نبود؛ چیزی شبیه طرح بود. ما شهریه نمی دادیم و بنابراین دانشگاه از ما تعهد می گرفت که 2 برابر مدت تحصیل برای دولت کار کنیم. من شاگرد ممتاز بودم و به همین خاطر من را در همان دانشگاه نگهداشتند؛ این شاگرد ممتاز بودن یک جورایی به ضررم تمام شده بود. همه به شهرهای خودشان می رفتند اما غبرایی، رئیس وقت دانشکده که در حال حاضر همکار و دوست صمیمی برای من هستند، دوست داشت در آنجا بمانم. کارم را در بیمارستان امداد در بخش داخلی جراحی شروع کردم و بعد به دلیل اینکه خانواده ام تهران بودند توانستم ردیفی از تهران بگیرم و خودم را از اصفهان به تهران منتقل کنم.

باز هم در فیلد درمانی؟
بله؛ به دلیل اینکه کلا دانشگاه ها بسته بود. در نتیجه وقتی به تهران منتقل شدم در دانشکده پرستاری مشغول به کارم شد. درخواست خودم بودکه دانشکده پرستاری آذرمیدخت به من ردیف دادند؛ گفتند می توانید همان جا باشید و یا به عنوان مربی به بیمارستان بروید. گفتم ترجیح می دهم به بیمارستان و به بخش های تخصصی هم بروم. درنتیجه کارم را در سال 1360 -1359 در بخش ویژه ICU بیمارستان انقلاب درخیابان پاستور شروع کردم. در آن زمان در بخشICU تعداد مریض ها بسیار بالا بود؛ یکسری بمب گذاری هایی اتفاق افتاده بود و مجروح های زیادی را آنجا می آوردند. بخشICU بسیار بخش فعالی بود و من هم جوان و بسیارکم سن بودم وسابقه کاری نداشتم. چون پدرم فرهنگی بود و دوست داشت که بچه هایش را یکسال و نیم، دوسالی زودتر به نظام آموزشی وارد کنند؛ من چیزی حدود 5 .5 ساله بودم که وارد دبستان شدم. علاوه بر این 3 سال درسم راتمام کرده بودم و درنتیجه درشروع کارم به عنوان پرستار در بخش ویژه سن وسال زیادی نداشتم. واقعیت همانطور که گفتم در ابتدا خیلی علاقه نداشتم به اینکه در رشته ای جز پزشکی وارد شوم اما تحمل اینکه بمانم و یک سال دیگر بخوانم را هم نداشتم. فکر می کردم با قول هایی که به من دادند و انرژی که در خودم می دیدم بالاخره می توانم درسم را ادامه دهم و درنتیجه زمان را یک سال از دست ندهم. خیلی زود درگیر کار شدم و وقتی که وارد حرفه شدم با خودم قرار گذاشتم که باید یک پرستار واقعی باشم. ولی با علاقه ای که داشتم؛ توانستم خیلی خوب کارکنم و تجربیات بسیار خوبی کسب کنم.

ببخشید میان کلامتان؛ علاقه داشتید؟ یعنی دوران تحصیل شما را به پرستاری علاقه مند کرده بود؟
خب؛ دانشگاه ما یک دانشگاه شیک و تر تمیز بود. اساتید، اساتید خارج از کشور بودند. انگلیسی و هندی بودند بیشتر وقتها ما باید با زبان انگلیسی با آنها ارتباط برقرار می کردیم. آن زمان کلاس آزمایشگاه داشتیم و خانمی به نام  "ایران منش" که از نظر سواد بسیار معروف بود، مدرس ما بود. ایشان به عنوان رول مدل، تاثیر خیلی مثبتی روی ما داشت. ضمن اینکه شاگرد اول دوره بودم. حدود 8 یا  9 ماه از زمان تحصیل ما گذشت تا اینکه وارد قسمت بالین شدیم. وقتی برای اولین بار وارد بیمارستان هزارتختخوابی رضا شاه (شریعتی فعلی) و بخش داخلی شدم و بیماران را دیدم، واقعیت اینست که احساس خوبی نداشتم.

همان اصفهان؟
بله؛ در اصفهان. وقتی که داخل بخش رفتم مربی بیماری را به من سپرد و گفت شما باید از او مراقبت کنید. من فکر می کردم هنوز توان چنین کاری را ندارم؛ گیج  شده بودم و نمی دانستم الان که بالای سر مریض رفتم باید از کجا شروع کنم؟ درنتیجه تجربه خوبی نداشتم. وقتی به خوابگاه برگشتم با خانواده ام در تهران تماس گرفتم وگفتم سریع دنبال من بیایید؛ من می خواهم  برگردم. این برنامه 3 -2  مرتبه تکرار شد و بالاخره به همین شکل یکسال از تحصیل من گذشت.
 بعد از آن در سال های بعدی مرتضوی که از اساتید شهید بهشتی هستند و الان بازنشسته شدند و دکتر عابد سعیدی از اساتید من که فردی بسیار علمی بودند تاثیر خوبی در من گذاشتند. آنها بر اساس کتاب لاک من و برونر به ما تدریس می کردند و خب؛ خیلی احساس غرور می کردم. ولی وقتی که به بیمارستانها می رفتم جو را طور دیگری می دیدم و آموزش ها یک جورهایی مشکل داشت. فکرمی کردم که شاید واقعا جایگاه خوبی برای من نباشد.

پدرتان،به طور خاص، به این تصمیم های ناگهانی برای برگشت به تهران چه عکس العملی نشان می داد؟
پدرم شاید هر یکی دو ماه یکبار به اصفهان می آمد که من را برگرداند و من انصراف بدهم. مسئولین با ما صحبت می کردند و می گفتند نه این دانشجوی خیلی خوبیست و می ماندیم. این اتفاقات را به عنوان تجربیات نه خیلی خوب در دفتر خاطراتم می نوشتم و بعد بعضی وقتها در خوابگاه، گریه می کردم که چرا بیمارستانها این گونه است؟ مریض ها چقدر بدحالند و ما نمی توانیم کار زیادی برایشان انجام دهیم. همین حالت های بین ماندن و رفتن و اینکه عدم اطمینان به این که می توانم فردی مثبت و مفید باشم در من وجود داشت تا اینکه فارغ التحصیل شدم.

شما با همین روحیه فارغ التحصیل شدید؛ بعد از آن چه کردید؟
از اینکه می خواستم به تیم آموزشی بروم خوشحال بودم. فکر می کردم یک چیز هایی در بیمارستان هست که من نمی توانم آن را تغییر دهم. پس بهتر است که به آموزش بروم و بتوانم به دانشجوها آموزش خوبی داده و آنها را برای کار پرستاری آماده کنم.

از صحبت هایتان این طور بر می آید که هیچ آمادگی و یا شاید علاقه ای برای ورود به بیمارستان و کار بر بالین بیماران نداشتید. دوران کارتان دربالین چطور گذشت ؟
کار را باتمام سختی هایش زمانی خیلی خوب تجربه کردم و الان آن دوران را قدر می نهم. در سال 61 -60 خانمی بنام مولوی سرپرستار بخش ICU بیمارستان انقلاب بود؛ بسیار اهل کار بود و از نظرعلمی وکاربردی خیلی روی من تاثیر داشت. در واقع او مرا آماده کرد که یک پرستار واقعی باشم. برای اینکه مریض هایی که آنجا خوابیده بودند مریض های فوق العاده بد حالی بودند و جانشان در دست ما بود. در ابتدا به خاطر این که هنوز سن بالایی نداشتم برایم خیلی سخت بود با مریضی که در حال مرگ است و به او دستگاه های مختلف وصل است، کارکنم. از طرفی فکر می کردم باید این کار را انجام دهم. درنتیجه این باعث شد که بسیاری از کارها را درآن زمان یاد بگیرم و در واقع فکر کنم که من باید پرستار خوبی باشم. در شیفت های مختلف، صبح، عصر، شب با مریض های بد حال درگیر شدم و تجربیات زیادی به دست آوردم. هیچ وقت یادم نمی رود یکی از بیماران را که مجروح جنگی بود؛ جوان بسیار خوش قیافه و از نظر اخلاقی بسیار عالی، ترکش خورده بود و یک لوله ی تراکئوستومی داشت و تشنه ی هوا بود. چند روز بعد هم متاسفانه فوت کرد. همانطور که به عنوان یک پرستار به من نگاه می کرد، چشمانش پر از خواهش برای نفس کشیدن و در عین حال پر از عشق به وطن بود. من تا صبح از او مراقبت می کردم. سعی می کردم هر نیازی دارد برآورده کنم. تجربه دیگری که هیچ گاه از یادم نمی رود یک پسر 13 -12 ساله ای بود که از روی نردبان افتاده و دچار آسیب سر شده بود. دکتر برزویه و دکتر طباطبایی اساتیدی بودند که در آن بیمارستان به عنوان جراح مغز و اعصاب کار می کردند. هماتومی ای که بر اثر ضربه در جمجمه ایجاد شده بود را تخلیه کرده بودند ولی بچه، خیلی بد حال بود. وقتی که من شیفت صبح بودم؛ پسر جوانی حدود 22 -20  ساله پیش من آمد و گفت: "از شما خواهش می کنم کمک کن که حال برادر من خوب شود، من در این دنیا فقط همین یک برادر را دارم. شاید دلیل اینکه از نردبان افتاد من بودم. برای اینکه من از او خواستم این کار را بکند. بنابراین من تا آخر عمر از نظر وجدانی ناراحتم." من برای این بچه، 3 شیفت پشت سرهم، 3 روز در بیمارستان ماندم. گفتم من باید به این بچه کمک کنم، می ترسیدم اگر از بیمارستان بروم وشیفت را تحویل بدهم با آن دقتی که من او را چک می کنم، چک نشود. وقتی که اوضاعش خوب شد و مرخص شد؛ حس کردم که چقدر حرفه خوبی را انتخاب کرده ام.
وقتی تازه درسم تمام شده بود؛ این تجربه را در بیمارستان اصفهان هم داشتم. ساعت نهار بود ومی خواستم بروم سمت نهارخوری دیدم که دختر خانمی با لباس های محلی بختیاری کنار اورژانس نشسته بود، دلش را گرفته بود و بی تابی می کرد و پدرش بالای سرش گریه می کرد و می گفت که کسی در اورژانس به او جواب نمی دهد. بردمش اورژانس و سریع CBC برایش دادیم و مشخص شد که CBC او بالاست. حدس می زدم که حتما باید آپاندیسیت خیلی حاد باشد. دکتر تدین نامی آن موقع که در اتاق عمل بود. عمل هایش تمام شده بود و داشت لباس می پوشید. رفتم جلوی در اتاق عمل از او خواستم که جان او ر ا نجات دهد. گفت: " امان از دست دل رحمی های تو." مریض عمل و به بخش منتقل شد. فردای آن روز دکتر برای ویزیت مریض آمد و به پدرش گفت دختر شما را ایشان نجات داد. اگر 2 دقیقه دیرتر به اتاق عمل می رفت آپاندیسیت پاره شده بود و احتمال زنده ماندنش تقریبا هیچ بود.

در اوج بی علاقگی بدل به پرستاری وظیفه شناس شدید؟!
من همه کار برای مریض های بدحالی که در بخش ویژه می خوابیدند و هوشیاری نداشتند انجام می دادم. از ابتدایی ترین کاری که یک نیاز فیزیولوژیکی است تا یک کار علمی. مریض ها را به دستگاه وصل می کردم، چک می کردم، نمونه خون ها را خودم می گرفتم. بسیاری از کارها را خودمان انجام می دادیم. آنقدر عالی کار می کردیم که پزشک های متخصص کاملا به ما اعتماد می کردند. ما در بیمارستان به عنوان نرس های ویژه کار بسیار معروف شده بودیم.
تجربه نجات زندگی انسان ها باعث شد که شخصیت من طور دیگری شکل بگیرد. اول خیلی با غرور بودم شاید به دلایل تربیت خانوادگی ام فکر می کردم که نباید خیلی کارها را برای مریض ها انجام دهم. همیشه همه چیز برایم حاضر بود. فکر می کردم خیلی کارها را نباید انجام  دهم. چرا؟ چون من تحصیل کرده ام، لیسانسم، این و آنم، شاگرد اولم. اینها دیگر در آنجا معنایی نداشت. اینها باعث شد نگاه من به این حرفه عوض شود و سعی کردم در مقاطع بالاتر که رفتم همین نگرش را در دانشجوهایم ایجاد کنم. من واقعا پرستاری را یک علم انسانی می دانم. همیشه به دانشجوهایم این تجربیات را می گویم. می گویم بایدتکلیفتان را با کار و حرفه تان مشخص کنید. اگر واقعا نمی توانید از خودتان بگذرید و مراقبت لازم را داشته باشید، این رشته را ترک کنید.

کارتان در بیمارستان چقدر طول کشید و چه زمان به آموزش بازگشتید؟
تقریبا من از سال 60 تا سال 63 -62 در بیمارستان بودم و در بخش ویژه کارکردم؛ مدتی هم در بخش جراحی زنان بودم. سرپرستار بخش شدم. دوست داشتم کارم را خوب انجام دهم و به همین خاطر بیمارستان خیلی زود روی کار حساب کرد.  تقریبا درسال 63 به بخش آموزش، دانشکده پرستاری آذرمیدخت، منتقل شدم.

آذر میدخت نام قدیم کدام دانشکده پرستاری است؟
قبلاً در تهران چندین دانشکده پرستاری بود. آذرمیدخت، زینب و .. بعدها همه ی اینها در دل دانشگاه ها رفتند. من 2 تا انتخاب داشتم؛ آذرمیدخت را به دلیل اینکه در میدان هفت تیر و نزدیک خانه بود ترجیح دادم. ما در سال 65 با دانشگاه تهران ادغام شدیم و من در سال 65 – 63 وارد آموزش شدم و در سال 65 به عنوان مربی هیئت علمی در دانشگاه تهران شروع به کار کردم. همان سال هم در اولین دوره بعد از انقلاب فرهنگی که دانشجوی ارشد گرفتند شرکت کردم و سال 67 -65 در دانشگاه علوم پزشکی ایران به عنوان دانشجوی ارشد ادامه تحصیل دادم.

همزمان در دانشگاه کار می کردید؟
بله، مدیر گروه داخلی جراحی دانشگاه علوم پزشکی تهران بودم؛ هم درس می خواندم و هم کار می کردم. در همین زمان بین سال 63 تا 64 یک دوره 6 ماهه برای آموزش CCU در بیمارستان قلب رفتم و به عنوان یک پرستار بخش های ویژه ICU وCCU کار کردم. بعد از آن برای آموزش دانشجو به بخش های ویژه می بردم. کتاب نوشتم و توانستم در این زمینه خیلی خوب موفق شوم. دانشجوها عاشق این بودند که نوار الکتروکاردیوگرام را بخوانند. من هم خیلی علاقه مند بودم و با مطالعاتی که کرده بودم می دانستم چطور می شود خیلی سریع خیلی ریتم ها را در نوار تشخیص داد و در این زمینه کتاب نوشتم. از 67 تا سال 72 به عنوان مدیر گروه داخلی جراحی در دانشکده کار می کردم.

چه تعداد گروه آموزشی در آن زمان وجود داشت؟
داخلی جراحی، کودکان، بهداشت و روان بود. مدیریت هم تا یک مدتی داشتیم. آن زمان، تعداد افراد زیاد و کار ها قسمت شده نبود. مسئول بالینی و آموزش جدا نبود؛ خودم یک نفر باید برای حدود 70 هیئت علمی برنامه آموزشی و برای 700 دانشجو برنامه بیمارستانی را برنامه ریزی می کردم. هر مشکلی هم در این زمینه ها بود فقط خودم بودم.

می خواهم بحث را اینجا بگذاریم و برگردیم به عقب و یک صفحه جدید بازکنیم؛ می خواهیم بدانیم زندگی خانوادگی تان چه زمانی شکل گرفت تا بعد با خروجتان از کشور با خانواده تان همراه باشیم.
سال 1360 ازدواج کردم. سن بالایی نداشتم؛ فکر می کنم حدود 22 سال داشتم و همسرم 25 ساله بود که با هم ازدواج کردیم. همسرم از شاگردان بسیار خوب پدرم در دبیرستان بود. پدرم از او خواسته بود که ساعتهایی را فیزیک و ریاضی به برادرم درس بدهد. در واقع آشنایی ما از آنجا شروع شد. ضمن اینکه پدرم ایشان را از نظر اخلاقی بسیار تایید می کردند. زمانی که از طرف خانواده شان صحبت کردند و درخواست ازدواج مطرح شد، پدرم خیلی علاقه مند بود که این ازدواج اتفاق بیفتد. پسر اولم میلاد در سال 62 و با اختلاف تقریبا دو سال و خورده ای پسر دومم، مهیار، در بیمارستان تهران کلینیک به دنیا آمدند. پسر سومم، مهدیار، نیز در سال 74 در کانادا به دنیا آمد. 
 
چطور شد که از ایران خارج شدید؟
واقعیت این است که تا آن زمان در ایران دکتری پرستاری نداشتیم. خانم امام قلی "یادشان بخیر" مسئول آموزش و دکتر اسکویی رییس دانشکده علوم پزشکی ایران، به من خبر دادند که چون رتبه اول فوق لیسانس بودید، به شما بورسیه تعلق می گیرد. در همین زمان از دانشگاه تهران، دانشکده خودم، آن زمان رئیس دانشکده خانم دکتر پارسا بودند، نیز اطلاع داده بودند که انتخاب شده ام تا به عنوان مربی برای ادامه تحصیل در مقطع دکتری به خارج از کشور بورسیه شوم.

همزمان؟
اول تهران اتفاق افتاد و بعد ایران. واقعیت این است که در ابتدا خیلی موافق نبودم که از ایران بروم. دو تا فرزند داشتم، همسرم کار خوب داشت و من هم در دانشگاه بودم. پدر و مادرم که همیشه برای ادامه تحصیل مرا حمایت می کردند،گفتند از ایران که بروی، فرزندانت بعد از چند سال متعلق به آنجا می شوند و این تفاوت فرهنگی باعث می شود که دیگر به ایران برنگردند و بنابراین زندگیت از هم پاشیده می شود. واقعا هم همین اتفاق افتاد. به نظرم فکر درستی آمد و اصلا پیگیر کارم نبودم. باید دنبال پذیرش ازدانشگاههای خارج از کشور می رفتم که من هم تجربه نداشتم. باید تافل امتحان می دادم. بسیار پروسه سختی بود و با خودم فکر کردم چرا باید دوباره در این پروسه وارد شوم؟ ضمن اینکه پسر دومم هنوز 5 /5 ساله بود.
در آن زمان برادرم که در تهران پزشکی خوانده و انترن بود به من گفت چرا نمی روی؟ هم زبانت خوب می شود وهم ادامه تحصیل می دهی با توجه به اینکه همیشه دوست داشتی در مقاطع بالاتر ادامه تحصیل بدهی نباید اینجا توقف کنی. حرف های او باعث شد که شوکی به من وارد شود و دنبال کارم بروم. از طرفی همسر خواهرم هم جزو دانشجویان نخبه برای ادامه تحصیل در دکتری ساختمان بورسیه شده بود و خواهرم هم که در تهران پزشکی خوانده بود و مشغول تحصیل در تخصص زنان بود، به اتفاق همسرش از ایران به کانادا رفتند. من هم درخواست دادم و پذیرش سه دانشگاه بریستول انگلستان، نیوساوت ولز استرالیا و آلبرتای کانادا را گرفتم و چون خواهرم به کانادا رفته بود استرالیا و انگلیس را حذف کردیم و به اتفاق خانواده به کانادا رفتیم.

همسرتان موافق خروجتان از ایران بود؟
مخالفتی نداشت؛ فکر می کرد شاید برای بچه ها خوب باشد. همسرم آن زمان دانشجوی فوق لیسانس در دانشگاه تهران و در مرحله پایان نامه بود. من کمی پروسه رفتن را به تعویق انداختم تا اینکه توانست فارغ التحصیل شود و ریز نمراتش را داشته باشد.

دوره ی دکتری را در دانشگاه آلبرتا گذراندید؛ تحصیل در آنجا چطور بود؟ اگر بخواهید آن دوره را با تحصیل در ایران، در دانشگاه تهران، مقایسه کنید به نظرتان چه تفاوت هایی بین این دو وجود داشت؟
بالاخره خارج از کشور تفاوت هایی را از نظر زمینه فرهنگی دارد. بالاخره من دانشجوی خارجی حساب می شدم و زمینه فرهنگی ام متفاوت بود؛ البته نه آن مقدار که من را دچار شوک فرهنگی کند. من آنقدر تفاوت احساس نمی کردم چون حس می کردم هر کسی در هرجامعه ای می تواند آن طور که دوست دارد زندگی کند و معیارهای خودش را داشته باشد. هیچ وقت آنها در برابر کسی که حجاب دارد نگاه بدی نداشتند، به هیچ عنوان حس نکردم که تبعیض قائل می شوند و یا نگاه بدی داشته باشند.
اما از نظر این که زبان انگلیسی زبان دوم ما بود؛ سخت بود. برای اینکه به آنجا بروم و تافل را پاس کنم، کلاس زبان رفتم و مطالعه داشتم. پذیرش من مدیریت آموزشی بود. برای اینکه زبان مان بهترشود یک خانم انگلیسی با ما برنامه هایی می گذاشتند تا بتوانیم بیشتر با هم حرف بزنیم. ایشان به من گفتند که دپارتمان پرستاری اینجا خیلی معروف است و تو چرا به دپارتمان پرستاری نمی روی؟ اگر بتوانی در حرفه خودت دکتری بگیری بهتراز آن است که درآموزش بگیری. به نظرم فکر خوبی آمد، بنابراین به دپارتمان پرستاری رفتم. آن زمان پروفسور جیووانتی که بعد استاد خودم شد، مسئول فارغ التحصیلی دانشجویان بود و دکتر پگی(فامیل اش یادم نیست) رئیس دانشکده و بسیار آدم مقرراتی بود. ابتدا با دکتر جیووانتی صحبت کردم گفتم من دانشجوی مدیریت آموزشی هستم؛ ولی دوست دارم در حرفه خودم دکتری را ادامه بدهم. گفتند که باید تافل 600 داشته باشی. تافل من آن زمان 545 بود که آنها 550 را پذیرفته بودند. گفتند باید تافل بدهم و یکسری واحد ها را به عنوان پیش نیاز بگذرانم و بعد وارد پرستاری شوم. در نتیجه قبول کردم و شروع کردم دوباره تافل بخوانم درعین حالی که داشتم در دپارتمان مدیریت آموزشی واحدهایم را می گذراندم. یک سال گذشت؛ در طول این یک سال 9 درس 3 واحدی در دپارتمان مدیریت آموزشی گرفتم و بعد برای سپتامبر دوباره تافل دادم و نمره  575 گرفتم که آن را بجای 600 پذیرفتند. استاد راهنما نامه داد که من 9 درس را گذرانده ام و 100 درصد من را تایید کرد. آن زمان پذیرش دانشگاه آلبرتا برای پرستاری در مقایسه با دانشجوهای خودشان که کانادایی بودند، خیلی سخت بود. پذیرش را گرفتم و واحد های سال بعد را از سپتامبر در دپارتمان پرستاری شروع کردم. برای اینکه واحدهایی که در دپارتمان مدیریت آموزشی پاس کردم از بین نرود، استاد راهنمایم پیشنهاد کرد تا یک درس سه واحدی دیگر بگذرانم تا بتوانم post graduate diploma بگیرم. حتی گفتند اگر یک پروژه بگیری و پایان نامه هم کار کنی، می توانی ارشد بگیری. خب من ارشد پرستاری داشتم بنابراین نیازی نمی دیدم دوباره این کار را انجام دهم؛ شاید هم اشتباه کردم. ولی یک درس دیگر هم در همان تابستان گرفتم و علاوه بر مدرک دکتری در پرستاری post graduate diploma گرفتم. دکتری پرستاری حدود 4 سال طول کشید و با آن یک سال، تحصیل من حدود 5 سال و نیم طول کشید.
از دوره تحصیلتان چه تجربیات خوب و بدی داشتید؟
خب تا انسان بخواهد خودش را با محیط تطبیق دهد،کمی سخت است. برای هر کلاسی باید حداقل حدود 300-200 صفحه مقاله و کتاب می خواندم تا بتوانم در بحثها شرکت کنم. چون در بحثها از دانشجویان می پرسیدند که نظر شما درباره این مطلب چیست؟ و شما باید حتما جواب می دادید. در نتیجه باید خیلی زمان برای آن می گذاشتیم. وقتی وارد دانشکده می شدم ساعت 5/2 یا 3 نصف شب همسرم دنبالم می آمد که به خانه بروم؛ و من واقعا درسم تمام نمی شد. زبانم زبان دوم بود؛ هم دوره ای هایم مقاله را نگاه می کردند می فهمیدند و من برای اینکه بفهمم باید 3-2 ساعت روی مقاله زمان می گذاشتم. سخت بود؛ اما خب لذت های خودش را هم داشت. خوبی اش این بود که مراقبت، تعهد اخلاقی و تعهد حرفه ای که ما از آن حرف می زنیم را واقعا آنجا لمس کردم. این دوره باعث شد که من چیزهای خوبی یاد بگیرم و به کشور خودم بیاورم. نوع آموزش و روش تدریس برای  دکتری که الان رایج شده ؛ همه نتایج آن دوران است.

در کانادا کار کردن در بیمارستان را هم تجربه کردید؟ 
حقیقتش خیر. اگر می خواستم وارد بالین شوم باید  (Registered Nurse) RN می شدم. من تصمیم نداشتم آنجا کار کنم. دوست داشتم به کشور خودم برگردم؛ بنابراین دنبال این کار نرفتم.  در اولین روزها برای اینکه با سیستم بهداشت و درمانی و بورد و... آشنا شویم ما را به جاهای مختلف برای بازدید فرستادند. خانمی بود به نام دکتر لیلیان داگلاس که آن زمان رئیس انجمن پرستاری (AARN) در آلبرتا بود به من پیشنهاد دادند که بدون امتحان RN شوم. گفتم نه، ضرورتی ندارد برای اینکه من نمی خواهم کار کنم. دوست داشتم بروم اما حس می کردم  زمانم  را می گیرد؛ پسر سومم کوچک بود و اگر می خواستم کار کنم برایم سخت بود. فقط می خواستم وقتم را روی درسم بگذارم و درسم را زود تمام کنم و به کشورم برگردم.
البته خیلی دوست داشتم ببینم وضعیت بالین در آنجا چگونه است. به خاطر همین با استاد راهنمایم صحبت کردم و خواستم یکی از درس هایم را به صورت مطالعه فردی با یکی از اساتیدی که در بالین کار می کند، بگیرم و تجربه بالین پیدا کنم. تحت این عنوان که می خواهم الگویی را توسعه دهم به بیمارستان رفتم و با آنجا آشنا شدم. اما به این شکل که درگیر کار بالین شوم و به صورت شیفتی کار کنم؛ نبود. خواهر من هم در کانادا دانشجوی تخصص در دپارتمان دارو بود و از این طریق با مشکلات و مسائلی که در بیمارستان های آنجا هم هست، آشنا بودم.

تفاوت پرستاری در کانادا با پرستاری در ایران چه بود؟ به طور شفاف آیا شاهد تفاوت فاحشی بودید که دلتان بخواهد درایران هم آنطور باشد؟
خیلی ممنون از اینکه این سوال را کردید. در واقع علت درگیر شدن من در بیمارستان  اتفاقی بود که برای پسر سومم افتاد. موقع تولد پسرم خواستم عمل سیرکامسیژن روی او انجام دهند؛ روز سوم بچه دچار هیپوگلیسمی شوک شد. به بچه شیر دادم؛ وقتی برگرداندمش، دیدم کاملا کبود است. فریاد زدم و پرستار را خواستم. بلافاصله بچه را به بخشNICU  منتقل کردند و گفتند گلوکز خون بچه صفر است و باید بررسی کنیم ببینیم مشکل چیست و چه اتفاقی در بدنش افتاده است؟ فکر می کردند ممکن است عفونت باشد. آزمایشات متعددی از عکس برداری ریه تا گرفتن مایع مغز نخاع انجام شد. باید تست های غدد درون ریز را چک می کردند تا بفهمند مشکل چیست. پسرم حدود 2 هفته در ارتباط با شوکی که برایش بوجود آمده بود مشکل داشت و به محض اینکه سرم گلوکز را کم می کردند قند خون بچه پایین می آمد. اینجا بود که من ارتباط پرستاران را دیدم. زمانی که بچه بهNICU   منتقل شد؛ صندلی راحتی کنار بچه گذاشتند و من و همسرم به بخش NICU رفتیم. ارتباط آنها با ما خیلی خوب بود و تمامی مراقبت های پرستاری از بچه دقیق و در حد عالی بود. این که می گویند پرستار یک فرشته است را به معنای واقعی آنجا دیدم و حس کردم؛ ولی اینکه بگویم پرستاری به عنوان یک حرفه درآنجا در بالاترین حد است؛ خیر. نمی توانم بگویم سیستم بهداشت درمانی آنجا عالی است و نمی توانم بگویم که بد است. اما مسئله ی عمده ای که انسان را تحت تاثیر قرار می دهد، ارتباط است. ارتباط و آن مراقبتی که از نظر عاطفی داشتند، خیلی خیلی متفاوت با کشور ماست. همیشه در کلاسها به دانشجویانم می گویم که حتی اگر نتوانیم هیچ کاری برای مریض هایمان انجام دهیم اما داشتن ارتباط خوبی می تواند بسیار موثر باشد.
برمی گردم به داستان بچه؛ با من چک کرده بودند و گفته بودند که ما یک کار تحقیقی داریم  و می خواهیم به یک سری از بچه هایی که می خواهند عمل سیرکامسیژن را انجام دهند تزریق زایلو (بی حسی) داشته باشیم و یک گروهی را نداشته باشیم. گفتم در صورتی که شما قول می دهید بچه من درگروهی قرار می گیرد که بی حسی می گیرد، حاضرم در این گروه قرار گیرد و آنها به من قول دادند. سیرکامسیژن برای آن کشور انجام نمی شد مگر برای مسلمانان، در نتیجه نمونه هایشان کم بود. بعد از این که بچه مرخص شد در گزارشی که خانم دکتر جن لندر، رئیس آن گروه تحقیقاتی ارائه داد؛ مشخص شد که بچه ها به 2 گروه تصادفی تقسیم شده بودند. آن زمان بود که متوجه شدم دلیل اینکه بچه دچار هیپوگلیسمی شوک شد چه بود. در بیمارستان دفتری به نام حمایت از بیمار بود که یک وکیل در آنجا حضور داشت. پرونده ام را خواستم و دیدم هیچ چیزی مبنی بر اینکه بی حسی را تزریق کردند ثبت نشده است.

یعنی در واقع در گروه دوم قرار گرفته بود؟
بله؛ سراغ جراحش رفتم ولی چون متوجه داستان بچه ی من شده بود، گفت که ما معمولا بی حسی را ثبت نمی کنیم.

چطور بچه خوب شد؟
 نام پسرم مازیار بود؛ نذر کردم و به نام امام مهدی (عج) نامش را به مهدیار تغییر دادم. باورتان نمی شود 12 روز بود که به محض اینکه سرم قندی را کم می کردند دوباره به شوک می رفت؛ اما فردای آن روز کاملا خوب شد. وقتی یکی از پزشکان اطفال برای معاینه آمد گفت "واقعا یک معجزه شده است".

پس یکی ازبزرگترین معجزات زندگی تان این بود
یکی از بزرگترین معجزات و تجربه ی بد و خوبی که با هم بود. اصلا درس خواندن با داشتن خانواده و بچه کوچک راحت نبود. اما همسرم واقعا خیلی خوب همکاری کرد.

همسرتان دیگر ادامه تحصیل ندادند؟
همسرم فرد بسیار علمی بود، امتحان تافل داد و بعد وارد دپارتمان مهندسی شد و دکترای مهندسی منابع بیولوژی را خواند. این زمانی بود که فقط یک سال به اتمام درسم مانده بود. من به ایران بازگشتم و ایشان باید 3-2 سالی می ماند تا درسش تمام شود. بعد از پایان تحصیلاتش هم به خاطر بچه ها مجبور شد بماند. اینطوری شد که در واقع خانواده دو تکه شد و این جزء قسمت های بدش بود. شاید هم باعث شد تجربه های زیادی را کسب کنیم و بچه ها در مقایسه با بچه های خانواده خیلی خودساخته تر بار بیایند؛ البته با نظارت همسرم. همسرم فردی خانواده محور است و زمان زیادی برای بچه ها گذاشت. یعنی کمبودهایی که من داشتم ایشان جبران کرد.

این که انسان خانواده اش را به خاطر حرفه رها کند؛ کار خیلی سختی است. وقتی پای فرزند در زندگی باز می شود، ایفای نقش مادری بسیار قوی تر از نقش حرفه ای و اجتماعی است. چطور توانستید بچه ها را به همراه همسرتان در یک کشور غریب رها کنید و به کشور برگردید؟
قرار اینگونه نبود، بعدا اینطوری شد. برنامه ما این بودکه خرداد 79 برگردیم تا وسط مدرسه بچه ها نباشد و بتوانم آنها را در مدرسه ثبت نام کنم. همسرم هم قرار بود که تحصیلش را در ایران ادامه دهد.تقریبا بهمن 78 بود که دانشگاه تهران نامه ای به من داد که باید سریعا در عرض یک ماه برگردید وگرنه از دانشگاه اخراج می شوید. متعهد بودم، دانشگاه به من بورسیه داده بود و باید این پول را بر می گرداندم. در نتیجه باید سریع برمی گشتم. حالا با این اجباری که برای من پیش آمد؛ تصمیم براین شد که همسرم و بچه ها بمانند و من به همراه  پسر کوچکم که 5 ساله بود به ایران بیایم. پسر کوچکم سال آخر دبستان و پسر بزرگم سال آخر راهنمایی بود و اگر وسط سال به ایران می آمدند جایی نداشتند چون درسهای آنها را نخوانده بودند. البته چند سالی مدرسه ایرانی باز بود و ما خودمان مسئولیت مدرسه را داشتیم، ولی 2 سال آخر مدرسه بسته شده بود وآنها فارسی نخوانده بودند. قرار بر این شد که من دنبال کار همسرم به وزرات علوم بروم تا تحصیلش به ایران منتقل شود و بچه ها هم مقعطشان در آنجا تمام شود تا بتوانیم اول سال جدید آنها راثبت نام کنیم. به خاطر همین تمام وسایل مان را آوردیم و خانه هم گرفتیم. در این فرجه ی زمانی شاید 20 بار به خاطر انتقال همسرم به وزارت علوم مراجعه کردم. گفتند ما این جور مهندسی را اینجا نداریم و واحدهای ایشان حساب نمی شود و باید دوباره اینجا ارزیابی شود تا ببینیم در چه رشته ای، کجا و چگونه قبول می شود. همسر من واحدهایش را تمام کرده بود و روی پروژه اش کار می کرد؛ نمی توانست این کار را بکند. آن زمان حساب کردیم چیزی حدود 23 هزار دلار شهریه داده بود. خلاصه کار در مرداد و شهریور سال79 به نشدن رسید.گفتم خب پس بچه ها به ایران بیایند که از اول مدرسه آنجا باشند. پسر بزرگم گفت من اصلا نمی آیم چون قبل از این هم می گفت که اگر می شود برای من پانسیون بگیرید چون من دوست دارم اینجا بمانم. بسیار بچه ی درس خوانی بود. تحصیل خواهرم برای تخصص هنوز ادامه داشت و می گفتند میلاد می تواند پیش ما بماند. تعدادی دوست کانادایی هم داشتیم که می گفتند حیف است که این بچه دبستان و راهنمایی را اینجا رفته است، باید تحصیلش را ادامه دهد و ما پانسیونش می کنیم. پسر دومم علاقه داشت بیاید. یعنی می گفت من هوس کردم به ایران بیایم. بالاخره بعد از اینکه با پدرشان مشورت کردیم، تصمیم گرفتیم که هر سه نفر در آنجا بمانند. قرار بود که سال بعدش درسش تا جایی برسد و دوباره برای دفاعش برگردد. اینطوری شد که زندگی تغییر کرد؛ این شکل تغییر هم نه مورد علاقه من بود و نه همسرم.  ولی بخاطر بچه ها مجبور شدیم این تصمیم را بگیریم. بچه ها از اول آنجا مدرسه رفته بودند و تحصیلشان شرایط بهتری می توانست داشته باشد. 

چرا شما در کنار خانواده تان نماندید؟
راستش نیاز اینجا را احساس می کردم. یک جورایی درگیر کار اینجا شده بودم؛ دانشجو داشتم، استاد راهنما شده بودم. خیلی احساس بدی داشتم اگر به تعهداتم پشت پا می زدم. این را هم بگویم که در یک سالی که اضافه بر مدت تحصیلم مانده بودم و مجبور بودم هزینه اش را خودم پرداخت کنم، به عنوان دستیار آموزشی در دانشکده کار می کردم. دکتر جیووانتی هم به من پیشنهاد داد که به خاطر خانواده ام به عنوان هیئت علمی آنجا بمانم. ولی حسم این بود که اگر بگویم اینجا حقوق بهتری می دهند و زندگی بهتری دارم و بمانم؛ بی انصافی است. بی انصافی است از آن جهت که آن موقع دولت ایران برای من خوب بود، حالا که من به اینجا رسیدم و آنجا به من پیشنهاد شغل می دهد و می خواهند از من استفاده کنند، بگویم کشور بد است! این بی اخلاقی است. کما اینکه بسیاری از ایرانی ها متاسفانه این کار را کردند. همیشه معتقدم چوب خدا صدا ندارد. خداوند همیشه ناظر اعمال انسان است. گفتم اشکالی ندارد اگر من چند سالی اذیت شوم، ولی دوست دارم آن چیزی را که یاد گرفتم برای کشورم بیاورم. از اینکه به حرفه ام، کشورم و حمایتی که از طرف وزارت بهداشت، دانشگاه علوم پزشکی تهران و کشورم داشتم پشت پا نزدم و ادای تعهد کردم، خوشحالم.

الان بعد از این همه مدت که بازنشسته می شوید و می توانید به آغوش خانواده بازگردید چه احساسی دارید از این فاصله چند ساله؛ جوانی که می توانست در کنار همسرتان بگذرد و مادری که می توانستید از نزدیک برای بچه ها بکنید. بچه ها نسبت به این دوری فیزیکی شما، نمی گویم عاطفی چون ممکن است رابطه عاطفی قوی داشته باشید، چه حسی دارند؟ الان که اینجا ایستادید و آخر خدمتتان است و تمام تعهداتتان را انجام دادید، بچه ها بزرگ شدند و شما بر می گردید و بچه ها دیگر پسرهای 5 -4 ساله یا نوجوانی نیستند که شما با آنها روبرو بودید.
البته من این حس را نکردم، چون حداقل 3 ماه در سال به کانادا می رفتم. علاوه بر این ما دائما آنلاین بودیم. هرروز صبح قبل از اینکه کارم را شروع کنم اول خانه ام را چک می کردم. یعنی مثلا ساعت 7 – 5 /6 صبح که می آمدم اول تلفنی با آنها صحبت می کردم یا شب حتما در منزل صحبت می کردیم. خوشبختانه تکنولوژی خیلی پیشرفته است و ما امکان استفاده از Skype را داشتیم. اخیرا که خیلی پیشرفته تر هم شده است. قبلا هم ما امکاناتی درمنزل داشتیم که بتوانیم تماس بگیریم. تقریبا هر شب صحبت می کردیم و یک جورایی از راه دور کنترل همه چیز را داشتیم. خب بالاخره یک ضعف هایی برای بچه ها داشت؛ خصوصا آن اول ها، اینکه به نبود من و برادر کوچکشان عادت کنند خیلی برایشان سخت بود. موقعی که می خواستیم از هم جدا شویم همه ناراحت بودیم، گریه می کردیم و بعد عادت کردیم. عادت می کردند چون از طرفی پدر خیلی خوبی داشتند و حمایت پدرشان را خیلی داشتند و دارند. زیاد حس نبود مادر از نظر خیلی مسائلی که روتین زندگی است، نداشتند. ضمن اینکه خواهرم هم آنجا بود. البته در حس مادر و فرزندی یک جورایی فاصله افتاده بود که با تلفن هایی که می کردیم و حرف های طولانی که می زدیم، به گونه ای رفع و رجوع می شد. خیلی تنگاتنگ در ارتباط بودیم؛ طوری که من اتاقشان را هم چک می کردم و در جریان درس هایشان بودم. از این طرف هم خانواده ام من را حمایت می کردند و من احساس تنهایی نکردم.
... بالاخره گذشت؛ خوبی ها وبدی هایی داشت اما الان که این برهه را تمام می کنم خیلی خوشحالم از اینکه فاصله ها تمام می شود و می توانیم یک زندگی معمولی داشته باشیم. ضمن اینکه پسر کوچکم اگر از نظر تحصیل جا بیفتد ما تمایل داریم که در ایران ساکن باشیم.

حتی فرزندان؟
 فرزندان را نمی توانم قول بدهم ولی من و همسرم تصمیممان این است. برای اینکه دوست داریم در کشور خودمان باشیم و زندگی کنیم. این صد در صد جزو برنامه هایمان در آینده نزدیک هست.

تصمیم دارید در کانادا کار علمی را ادامه دهید یا فکر می کنید که دیگر وقت آن است که زمان آزادی برای خودتان بگذارید؟
هر دفعه که به کانادا می روم با اساتیدم و افرادی که با هم دوست شدیم قراری می گذاریم و بیرون می رویم. یکبار یکی از اساتید آنجا دکتر شلی استینسون که واقعا در این حرفه یک فرد شناخته شده است و چندین دکترای افتخاری دارند؛ به من گفتند دانشگاه آلبرتا برای شما زحمت کشیده، آموزش داده و الان نیاز به شما دارد. شما درخواستی بدهید وشروع به کار کنید. گفتم من هنوز کارم درآنجا به اتمام نرسیده است. سال 2009 بود و هنوز تعهدم مانده بود. ایشان رزومه من را برای رئیس دانشکده  فرستادند. آن زمان در کانادا بودم که مرا خواستند، مصاحبه کردند و در فرصت کمتر از 2 هفته به من پیشنهاد دادند که به عنوان استادیار شروع به کار کنم. خودم شوکه شدم. اما خانواده ام کلا با ورود دوباره ام به کار در کانادا موافق نبودند و از طرفی چون همسرم تجربه کاری در آنجا داشت، به من گفت کار کردن توام با استرس زیاد است و ضروری نیست که زندگیمان در کار بگذرد. چند ماهی هم رئیس دپارتمان ایمیل می زد که می خواهیم روی شما برای سپتامبر حساب کنیم. حقوق خیلی خوبی به مبلغ 82 هزار دلار سالانه به اضافه 25هزار دلار برای کار پروژه تحقیقاتی به من پیشنهاد دادند ولی نپذیرفتم. شاید کمتر کسی باشد که نپذیرد. برای اینکه وقتی اسم پول می آید، آدم ها تحت تاثیر قرار می گیرند. ولی من دوست داشتم بقیه زندگیم را درگیر خانواده باشم و کمبودهایی که هم برای خودم و هم برای خانواده ام وجود داشت، جبران کنم. اما دوست دارم گاها درگیر کارهای تنوعی به صورت کوتاه یا پروژه و کارگاهی باشم و کارهای تحقیقاتی انجام دهم. واقعا تصمیم ندارم به هیچ عنوان تمام وقت کار کردم. باید کمبود های خانواده را جبران کنم.

شما به عنوان اولین استاد تمام پرستاری ایران شناخته می شوید؛ کمی برای مان صحبت کنید.
واقعیت  این است که وقتی کار می کردم، کتاب یا مقاله می نوشتم یا کار علمی می کردم هیچ وقت به این فکر نمی کردم که مقاله ای برای ارتقای علمی ام از آن در بیاید. چون اینگونه فکر نمی کردم پروسه ارتقاء استادیار، دانشیار و استاد برای من خیلی راحت پیش رفت. در کنار دانشجوها عشق می ورزیدم و این ارتقا اصلا برایم استرس آور نبود. قریب به 5 سال است استاد تمام شده ام، اما هنوز هم کتابهای در حال چاپ دارم در حالی که الان دیگر نوشتن مقاله و کتاب برای من هیچ سود شخصی ندارد. من کنار دانشجوهایم عاشقانه کار می کنم؛ حتی وقتی تابستان نزد خانواده ام می رفتم، به لپ تاپ و کامپیوتر عطش داشتم و در ساعات فراغتم برای کار و حرفه ام زمان می گذاشتم . بنابراین این پروسه به خودی خودش بدون هیچ استرسی جلو رفت. بعد از 4 سال استادی اتفاق افتاد و بلافاصله توانستم حکم استادی را بگیرم و در درجه اول مدیون کشورم، وزارت بهداشت و دانشگاه علوم پزشکی تهران و حمایت خانواده ام هستم. همه باهم توانستیم به این مرحله برسیم. کار فردی نبود، اگر کار تیمی و همراه با عشق و علاقه باشد خیلی راحت پیش خواهد رفت.

در میان این زندگی پر از اتفاق علمی، شما فعالیت ورزشی هم داشته اید. در واقع یکی از مدال آوران شنا هم هستید. از کی شنا را شروع کردید و چطور با این همه مشغله ادامه دادید؟
شنا را از بچگی دوست داشتم اما به خاطر شرایطی که قبل از انقلاب وجود داشت، هیچ وقت سراغش نمی رفتم. از سال 65  شنا را به صورت آکادمیک و کلاسی در دانشگاه علوم پزشکی تهران، امیرآباد شمالی، شروع کردم و مربی خیلی خوبی هم داشتم. از آن به بعد همیشه شنا جزو فعالیتهای مورد علاقه ام بود، هست و خواهد بود. بعدا هم به تیم شنا وارد شدم و مدالهای برنز، نقره و طلا هم در این زمینه کسب کردم.

آنقدر حضور شما در دانشگاه پررنگ بوده که می شود ساعت ها در موردش صحبت کرد؛ عذرخواهی می کنم که خسته تان می کنم. شما یک سمت دانشگاهی هم در معاونت بین الملل داشتید.  تجربه تان از این موقعیت چه بود؟
آن زمان من معاون پژوهشی دانشکده بودم؛ در آن زمان دکتر قدسی معاون پژوهشی دانشگاه بودند و بعد دکتر لاریجانی معاون شدند. در جلساتی که در معاونت پژوهشی دانشگاه برگزار می شد، دکتر لاریجانی با من آشنا شدند و گفتند با توجه به اینکه زبان انگلیسی خوب می دانید، انسان فعالی هستید و در کارتان متمرکز هستید؛ می توانید در قسمت بین الملل به ما کمک کنید. جوابم منفی بود؛ پاسخم این بود که من حرفه ام را دوست دارم و دوست دارم در دانشکده خودم کار کنم. بعد از یکی دو ماه بالاخره قبول کردم در حوزه بین الملل انجام وظیفه کنم. از سال 82 تا حدود سال 89  به مدت 7 سال در معاونت بین الملل دانشگاه کار کردم. با دکتر نوروزی و دکتر آخوند زاده و بعد با دکتر وحید دستجردی همکاری داشتم. بعد از اتمام دوره ی مسئولیت ایشان تمایل داشتم که به دانشکده برگردم. زمانی که در معاونت بین الملل بودم افرادی را به عنوان رابط های بی